بزن باران برای من ....
تو کاری به باران نداری
چه ببارد چه نبارد
چیزی از من به یاد نمیآری
من اما هزاری هم که از یادت ببرم
وقتی که ببارد
حس می کنم همین دور و برهایی ...
--------------------------------------------------------------------
بزن باران برای من
برای اشکهای همچو بارانم
برای قلب رنجورم
برای جسم بیمارم
برای قصه ی راهم
برای عشق و ایمانم
آه ای باران ببار
بر سر دختر تنها
مانده ام !
گناهم چیست جز خون دل خوردن
به درد آشنا مردن
و من حیران از دوران
کجا شد عهد ما یاران ؟
کجا شد یار غمخواران ؟
کجا شد مونس دل ها ؟
کجا شد نم نم باران ؟
زمانی یار هم بودیم
چه بسیار ره پیموده، همراه هم بودیم
چه شبهایی که ما غمخوار هم بودم
و اینک ...
نیست آن شبها و آن راهها
نه یار هم نه غمخوار و نه همراهیم
من و تو عمق یک رازیم
سزاواریم به این دوری
سزواریم به این دوری و رنجوری
من و تو درد یک جانیم
من و تو مست یک جامیم
من و تو عشق هم بودیم
گمانم جان هم بودیم
تو را من می پرستیدم نه مانند خدا، کمتر
بسیار کمتر زان خدای مهربان، آن خالق یکتا
ولی من روح خود را در تو می دمیدم
تو ایمان من و عشق من و درمان دردم بودی و افسوس!
...
هوا تاریک و شب غوغای بی خواب است
زمین سرد است و شمع بی تابِ بی تاب است
دلم تنگ است از این اشکها
زمان قهر است با نجما
زمان کوتاه و عمر کوتاهتر
شب کوتاه و غم کوتاه
چشم بر چشمان مهتاب دوخته
عشق من از هر زمان افروخته
نیستی تا سر به روی شانه هایت
زار همچون ابر گریَم
نیستی تا دست سردم را پناه باشی
نگاه خسته ام را بلکه جان باشی
تو رفتی و زمان ایستاده پا بر جا
و شعر، خشکیده بر قافیه ای بی جا
زمان تنگ است و غم افزون بر دوری
نمی آیی سزاوارم به این دوری
زمان کوتاه و عمر کوتاه
شب کوتاه و غم کوتاه ...
--------------------------------------------------------------------
آسمانش را تنگ گرفته در آغوش
ابر؛ با آن پوستین سرد نمناکش.
باغ بی برگی، روز و شب تنهاست
با سکوت پاک غمناکش.
ساز او باران، سرودش باد.
جامه اش شولای عریانی است.
ور جز اینش جامه ای باید،
بافته بس شعله زر تارپودش باد.
گو بروید یا نروید هرچه در هر جا که خواهد،
یا نمی خواهد
باغبان و رهگذاری نیست.
باغ نومیدان، چشم در راه بهاری نیست.
گر زچشمش پرتو گرمی نمی تابد،
ور به رویش برگ لبخندی نمی روید؛
باغ بی برگی که می گوید که زیبا نیست؟
داستان در میوه های سر به گرونسای اینک خفته در تابوت
پست خاک می گوید
باغ بی برگی
خنده اش خونی ست اشک آمیز.
جاودان بر اسب یال افشان زردش می چمد در آن
پادشاه فصلها، پاییز