تقدیم به حسین.م
خـسـته، افـتـاده ز پا، آمده زانو مى زد
مـشـکلى داشت به آقاى خودش رو مى زد
مى چکید از سر و رویش عرق شرم به خاک
مـشـت هـا واشده و پنجه به گیسو مى زد
دامـنـى داشـت پر از خاطره تیره و تلخ
دسـت در دامـن آن ضـامـن آهو مى زد
همنوا با در و دیوار در آن عصمت محض
نـالـه یـا عـلـى و ضـجه یاهو مى زد
نـم نمک بارشى از مهر به جانش مى ریخت
کـفـتـرى بـر سر ذوق آمده قوقو مى زد
پـاک مـى شـد دلـش از غصه ناپاکى ها
خـادمى داشت در این فاصله جارو مى زد
فـرصـتى بود و درنگى و بجا مانده هنوز
شـعـله اى شعر که در آینه سوسو مى زد