اینده
وقتی که در قلب اناری زندگی می کردم صدای دانه ای را شنیدم که می گفت:«در آینده درخت بلندی خواهم شد که باد در میان شاخه هایم آواز خواهد خواند و خورشید روی برگهایم خواهد رقصید و من در گذر فصل ها نیرومندتر و زیباتر خواهم شد!»
دانه ی دیگری گفت:«ای رفیق !چقدر نادانی!زمانی که من مانند تو کوچک بودم چنین خیالاتی در سر میپروراندم. اما پس از اینکه قادر به سنجش همه چیز با معیار عقل شدم دریافتم که همه ی آرزوها و رویاهایم بیهوده بوده است.»
سومین دانه گفت:«اما من چیزی در خودمان نمی بینم که چنین آینده ی بزرگی را پیشگویی کند.»
دانه ی چهارم گفت:«اگر آینده ی ما بهتر از امروز نباشد پس زندگی بیهوده ای خواهیم داشت.»
پنجمین دانه گفت:«چرا بر سر آینده ای که هنوز نیامده است مجادله کنیم در حالی که نمی دانیم امروز چه خواهد شد!»
ششمین دانه گفت:«تا ابد همین گونه باقی خواهیم ماند.»
هفتمین دانه گفت:«من آینده را به روشنی می بینم اما نمی دانم چگونه آن را بیان کنم.»
سپس دانه ی هشتم نهم دهم و دیگر دانه ها نیز به سخن در آمدند و بدلیل صداهای بسیار دیگر
نتوانستم چیزی بفهمم.پس در همان روز انار را ترک کردم و در درون «به» ساکن شدم!جایی که دانه هایش کم است و در سکوت و آرامش زندگی می کنند!